شب سیاه قصه ها
ای روزگارلعنتیسخته بهت سربکشم
من به زمین وآسمان دست رفاقت نمیدم
دلم گرفت ازآسمان
خستم اززمین خستم اززمان
تو زندگیم پرازغمه
دلم گرفته ازهمه
مستی هم درد منودیگه دوا نمیکنه
غم بامن زاده شده منو رها نمیکنه
شب که از راه میرسه غربتش هم باهاش میاد
توی کوچه های شب باز صدای پاش میاد
من غم های کهنه موبرمیدارم
که توی میخونه ها جانذارم
میبینم یکی میاد ازمیخونه
زیر لب مستانه آوازمیخونه
مستی هم درد منو دیگه دوا نمیکنه
غم بامن زاده شده منو رهانمیکنه