تاریخ : سه شنبه 91/11/10 | 10:13 عصر | نویسنده : مرتضی اکبری
ابری نیست..
بادی نیست...
می نشینم لب حوض:
گردش ماهی ها ، روشنی ، من ، گل ، آب...
پاکی خوشه زیست...
مادرم ریحان می چیند...
نان و ریحان و پنیر ، آسمانی بی ابر ، اطلسی هایی تر...
رستگاری نزدیک : لای گل های حیاط...
نور در کاسه مس ، چه نوازش ها می ریزد!
نردبان از سر دیوار بلند ، صبح را روی زمین می آرد...
پشت لبخندی پنهان هر چیز...
روزنی دارد دیوار زمان ، که از آن ، چهره من پیداست...
چیزهایی هست ، که نمی دانم. ..
می دانم ، سبزه ای را بکنم خواهم مرد...
می روم بالا تا اوج ، من پرواز بال و پرم...
راه می بینم در ظلمت ، من پر از فانوسم...
من پر از نورم و شن
و پر از دار و درخت...
پرم از راه ، از پل ، از رود ، از موج...
پرم از سایه برگی در آب:
چه درونم تنهاست...
.: Weblog Themes By Pichak :.